پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

آقا پندار کبیر

واکسن 6 ماهگی

پسر نازم امروز از خواب ناز بیدارت کردم تا بریم واسه واکسن زدنت. تو هم که از هیچی خبر نداشتی با خوشحالی توی ماشین نشستی و فکر کردی می خواهیم بریم بیرون و بگردیم. چون تو ماشین سواری رو دوست داری. وقتی رسیدیم اونجا دلهره ای داشتم که نگو.... خانمه وقتی صدامون کرد من نرفتم. بابا رفت تو و چند دقیقه بعد صدای جیغت بلند شد و اشکهای من هم باهاش اومد پایین. بابا صدام کرد و گفت برم توی اتاق تا کنارت باشم. چه صحنه ای رو دیدم. داشت اون یکی سوزن رو فرو می کرد. انگار داشت تو قلب من چاقو میکرد. بمیرم برات. اما بعدش آروم شدی و بردیمت پیش دکتر خودت و قد و وزنتم گرفت که قدت 70 بود و وزنت 7400 . که گفت وزنت نسبت به نمودار پایینه. چیکار کنم که تپلی بشی؟ آخه ما...
24 مرداد 1391

زلزله تبریز

پسرم سه روز پیش یه همچین ساعتی هنوز خیلی از نی نی ها و کوچولوها توی روستای ورزقان و اهر زنده بودن و داشتن بازی می کردند. یا ماماناشون داشتن بهشون غذا می دادن یا خواب ناز بودن و شیر می خوردن. اما خبر نداشتن که 2 ساعت دیگه قراره زلزله خونه های کاهگلی و محقرشونو به خاک تبدیل کنه و خودشون هم....... مامانی خیلی غصه دارم. خیلی گریه کردم. تحمل دیدن ندارم. نی نی کوچولوهایی که دیگه بازی نمی کنن. دیگه نمی خندن.    هیچی دیگه نمی تونم بگم....فقط پسرم همیشه مراقبتم و تا جون دارم نمی زارم زبونم لال بلایی سرت بیاد.                                 ...
24 مرداد 1391

شعری برای تو

چشمای بسته ی تو رو با بوسه بازش می کنم قلب شکسته ی تو رو خودم نوازش می کنم نمی ذارم تنگ غروب دلت بگیره از کسی تا وقتی من کنارتم به هر چی می خوای میرسی خودم بغل میگیرمت پر می شم از عطر تنت کاشکی تو هم بفهمی که میمیرم از نبودنت خودم به جای تو شبا بهونه هاتو میشمارم جای تو گریه می کنم..جای تو غصه می خورم هر چی که دوست داری بگو حرفای قلبتو بزن دلخوشیهات مال خودت درد دلات برای من من واسه داشتن تو قید یه دنیا رو زدم کاشکی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم   ...
23 مرداد 1391

تولد 6 ماهگی

پسرم بلاخره تو هم به جمع 6 ماهه ها پیوستی. دیشب خونه خاله سحر بودیم به صرف افطار و شام. همه اونجا بودن. برای تو هم یه جشن کوچولو گرفتیم. تازه برای اولین بار بهت پوره سیب زمینی دادم که خیلی خیلی دوست داشتی و همشو با اشتها خوردی                                                                                                                   &n...
21 مرداد 1391

فقط یک روز تا نیم سالکی

پسرم قشنگم عشق شیطون من فقط یک روز دیگه تا نیم سالگی تو مونده. خیلی زود گذشت و تو داری هی بزرگتر میشی. دوست دارم هرچه زودتر ببینم که داری روی پاهات راه میری و بازی میکنی منم همش دنبالت می دوم که مواظبت باشم. فردا قراره باباپویان برات کیک بخره و یه شمع 6 هم روش بزاره تا تو فردا 6 ماهگیت رو در کنار ما جشن بگیری...           ...
18 مرداد 1391

دومین مسافرت با پندار جونم

سلام پسر قشنگم. مامانی هفته پیش بلاخره من و بابا تصمیم گرفتیم که بریم مسافرت. آخه یکی از دوستای بابا زنگ زد که ما داریم میریم شما هم بیایین. ماهم خیلی تند و سریع تصمیم گرفتیم که بریم. مامانی هم که اینجا بود و ما ازش خواستیم که با ما بیاد. چون من می خواستم یه دلی از عزا در بیارم و تورو مامانی نگهت داره. رفتنه که پسر خوبی بودی و توی ماشین اصلا اذیت نکردی. اونجا هم رسیدیم بازم تو مامان و اذیت نکردی. سر موقع می خوابیدی و سر وقت بیدار میشدی. فقط یه کم شیر سر خوردنت باز اذیت کردی. مامان و بابا هم حسابی از فرصت استفاده کردند و حسابی خوش گذروندن. دریا رفتیم...کارتینگ... جت اسکی و تله کابین که تو هم با ما اومدی و حسابی هیجانزده شده بودی و دست و پا ت...
18 مرداد 1391